در کودکی، پدرم مرا با بازی شطرنج آشنا کرد. از همان نخستین حرکتها، مجذوب دنیای ساکت و پررمز و راز این بازی شدم. باور داشتم که شطرنج چیزی فراتر از یک سرگرمی ساده است؛ میدان نبردی میان اندیشهها، تحلیل، جایی که خرد، صبر و پیشبینی معنا پیدا میکند.
هدیه ای از پدر
روزی پدرم برایم یک صفحه شطرنج خرید. هنوز صدای باز شدن جعبه و لمس مهرهها برای اولین بار در ذهنم زنده است. از همان لحظه احساس کردم وارد دنیای جدیدی شدهام. دنیایی که در آن مسئولیت رهبری ۱۶ مهره را بر عهده دارم؛ مهرههایی که با سکوتی پرمعنا، منتظر تصمیمات من هستند.
ورود به دنیای بزرگان
خیلی زود، علاقهام به شطرنج شکوفا شد. حرکات را میشناختم، نقشهها را میفهمیدم و به دنبال چالشهای بزرگتر بودم. پدر و مادرم که استعدادم را دیدند، پیشنهاد کردند به کلاس آموزش شطرنج بروم. اما من تنها شش سال داشتم. هنوز به مدرسه نمیرفتم و امکان ثبتنام رسمی نداشتم. تنها فرصتم این بود که پس از پایان کلاس، در صورت رضایت دیگر بازیکنان، با آنها بازی کنم. اما معمولاً کسی حاضر نمیشد روبهرویم بنشیند. برخی به شوخی میگفتند: «نمیخواهیم بهت سخت بگیریم!» اما این جمله برای من، ارزشی نداشت.
ایمان به خود
من اما دلسرد نمیشدم. هر بار که شطرنج بازی میکردم، با خود میگفتم: “باید رهبری شایسته برای مهرههایم باشم.” این جمله در ذهنم تکرار میشد و انگیزهای میساخت برای بهتر شدن. به همین دلیل، هر فرصتی را برای یادگیری غنیمت میشمردم. فیلمهای مسابقات بزرگ شطرنج را نگاه میکردم، بازیهای کلاس را با دقت دنبال میکردم و حتی مسابقاتی که از تلویزیون پخش میشد را با شور میدیدم، تا بیاموزم چگونه یک رهبر کاردان برای مهرهها باشم.
روزی از روزها، به کلاس رفتم و مطابق معمول، کسی به بازی با من رضایت نداد؛ جز یک مرد میانسال که تجربه و وقارش از همان نگاه نخست پیدا بود. بیدرنگ با خوشحالی پذیرفتم. هنوز بازیمان شروع نشده بود که حس کردم او همان رقیبیست که همیشه دنبالش بودم.
در اولین بازی، تنها در ده حرکت و کمتر از چند دقیقه مرا کیش و مات کرد. اما برخلاف آنچه دیگران ممکن بود احساس کنند، من خوشحال بودم. خوشحال از اینکه کسی بالاخره با تمام توان روبهرویم ایستاده است. دوباره از او خواستم بازی کنیم، و او پذیرفت.
بیش از پنجاه بار با یکدیگر بازی کردیم. تمرینها، شکستها، یادگیریها… همه برایم لذتبخش بودند. تا اینکه در بازی پنجاهودوم، توانستم او را کیش و مات کنم.
او خندید، دستی بر شانهام گذاشت و گفت: «آفرین! تو واقعاً استعداد داری. بارها دیدمت که به کلاس میآیی. اما منتظر بودم خودت به من پیشنهاد بدهی. حالا مطمئنم که آیندهی خوبی در پیش داری. ادامه بده.»
پاداش تلاش
من اما دلسرد نمیشدم. هر بار که شطرنج بازی میکردم، با خود میگفتم: “باید رهبری شایسته برای مهرههایم باشم.” این جمله در ذهنم تکرار میشد و انگیزهای میساخت برای بهتر شدن. به همین دلیل، هر فرصتی را برای یادگیری غنیمت میشمردم. فیلمهای مسابقات بزرگ شطرنج را نگاه میکردم، بازیهای کلاس را با دقت دنبال میکردم و حتی مسابقاتی که از تلویزیون پخش میشد را با شور میدیدم، تا بیاموزم چگونه یک رهبر کاردان برای مهرهها باشم.
روزی از روزها، به کلاس رفتم و مطابق معمول، کسی به بازی با من رضایت نداد؛ جز یک مرد میانسال که تجربه و وقارش از همان نگاه نخست پیدا بود. بیدرنگ با خوشحالی پذیرفتم. هنوز بازیمان شروع نشده بود که حس کردم او همان رقیبیست که همیشه دنبالش بودم.
در اولین بازی، تنها در ده حرکت و کمتر از چند دقیقه مرا کیش و مات کرد. اما برخلاف آنچه دیگران ممکن بود احساس کنند، من خوشحال بودم. خوشحال از اینکه کسی بالاخره با تمام توان روبهرویم ایستاده است. دوباره از او خواستم بازی کنیم، و او پذیرفت.
بیش از پنجاه بار با یکدیگر بازی کردیم. تمرینها، شکستها، یادگیریها… همه برایم لذتبخش بودند. تا اینکه در بازی پنجاهودوم، توانستم او را کیش و مات کنم.
او خندید، دستی بر شانهام گذاشت و گفت: «آفرین! تو واقعاً استعداد داری. بارها دیدمت که به کلاس میآیی. اما منتظر بودم خودت به من پیشنهاد بدهی. حالا مطمئنم که آیندهی خوبی در پیش داری. ادامه بده.»
هم رسانی
Facebook
Linkedin
Twitter
Skype
Telegram
WhatsApp
Copy Link
Mail.Ru
برای دسترسی به این دوره، از این QR-CODE استفاده کنید